مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

نه نمیخواد

جدیدا با مفهوم "نه" آشنا شدم و به شدت ازش استفاده میکنم و جالبه که دستام رو هم به نشانه رد کردن بالا می برم مثلا مهرسا غذا می خوری؟ نه دستشویی میری ؟ نه بخوابیم ؟ نه لباسات رو عوض کنم؟ نه ..... روز جمعه بعد از ناهار با بابایی رفتن به قول خودم پارک اسب ساعت 5 بابا منو برگردوند تا بخوابم اما من نخوابیدم تا 6و نیم عصر مامان هم که سرش درد میکرد کنار من خوابید ساعت 8 هرچی منو صدا زدن فایده نداشت و من بیدار نشدم تا 10 که خودم بیدار شدم نشستم و بعد صدای مامان هم میزنم که پاشو دیگه خسته شدیم بریم بازی کنیم و بعد بازی تا ساعت 4 صبح!!!! و این شد که باز هم ساعت خوابم بهم ریخت و هنوز در مرحله پس لرزه است مثلا دیشب ساعت 12ونیم به...
25 اسفند 1393

اولین کوتاهی آرایشگاه زنانه

از اونجایی که من اجازه شونه کردن موهام رو نمیدم و تقریبا از یه حموم تا حمام بعدی موهام رو درست شونه نمیکنم مامان تصمیم هم تصمیم گرفت که موهام رو کوتاه کنه اول قرار بود که عمه فاطمه کوتاه کنه چون دوره ارایشگری رفته ما هم منتظر موندیک که کلاساش تموم بشه و بیاد اما وقتی اومد گفت که مدل بلد نیست بزنه این شد که مامان پیگیر آرایشگاه بیرون شد. روز 5شنبه مامان جون زنگ زد که بیاین خونه تا از اینجا بریم آرایشگاه من و مامان هم حاضر شدیم و رفتیم و چون نزدیک عید بود و آرایشگاهها شلوغ ما هم سوار ماشین شدیم تا یه آرایشگاه خلوت پیدا کنیم تا بالاخره یه آرایشگر قبول کرد اول که رفتیم تو خانم آرایشگره پسر کوچولوش رو هم با خودش آورده بود که یه خورده از من بزرگتر...
22 اسفند 1393

بازگشت مامان جون و باباجون از حج

صبح روزی که قرار بود مامان و باباجون برگردن تا ساعت 11 خوابیدم چون احتمال داشت که ظهر نتونم بخوابم مامان اجازه داد که بیشتر بخوابم. تقریبا حدود ساعت 12 بود که دایی مامان که بز آورد برای قوربونی کردن منم دنبالش راه افتاده بودم و کلی ذوق میکردم که یهم طناب پاره شد و بز بیچاره هم دفرار منم که ترسیده بودم اومدم تو اتاق و دستای مامان رو سفت گرفته بودم و میگفتم مهرسا ترسید مامان بیاد بریم تو حیاط. عصرم که رفتیم فرودگاه برای پیشواز یه آقاهه داشت چاووشی میخوند و صلوات میفرستاد منم پشت سرش بلاد صلوات میفرستادم. مامان جون و باباجون که اومدن قرار بود برن خونه ما استراحت کنن تا شب که بیان برای شام منم دیگه ولشون نمیکردم و باهاشون رفتم خونه و شب با اونا ...
8 اسفند 1393

در آستانه پستونک گرفتن

از موقع تولدم پستونک میخوردم البته نه زیاد فقط برای خوابیدن و تا می خوابیدم هم مامان از دهنم بیرون میوورد. همه هم تعریف میکردن که خدا رو شکر که پستونک میخوره. راستش مامان هم که صبح ها مجبور بود منو جابجا کنه پستونک خوردن مزیت بود چون تو ماشین باز خوابم میبرد. اما یه مدت بود که مرتب سراغش رو میگرفتم مخصوصا از هفته ای که مامان رفته بود اصفهان وابستگیم بهش بیشتر شده بود و مامان هرس میخورد . جالبم بود که فقط دندون میزاشتم روش و زود پارش میکردم. تا اینکه آخری رو که پاره بود مامان عوض نکرد تا از سرم بپره تا دیروز جمعه تاریخ اول اسفند 93 موقع ظهر بود مامان و بابا چرت میزدن منم اینقدر به پستونک فشار آوردم که کلا سرش کنده شد بعد گرفتم دستم رفتم بابا ...
2 اسفند 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد